آمد گل خوشبويي از باغ و گلستانها ديگر تو نخواه از من عهد همه پيمان ها
از بوي دلاويزش مست گشتم و در بستم از شور و شر عشقش مهر است بر اين جانها
شوري تو به من دادي تا باز كنم دردم عشقي كه حرم باشد وصل است به هجران ها
با چشم سرم بينم او هست در آغوشم با چشم دلم بينم نوي است به ايمان ها
من مي طلبم او را در كوه بيابان ها افسوس كه او بوده اقرب ز رگ جان ها
آن يوسف زيبا رو از ما دلي با خود برد گويد تو مرو جايي سهلست همه درمان ها
آتش زده بر خرمن تا پر بدهد جان را از خاك به مينويش لطفي است به دامان
از شمع سوال اينست آن سِر كه چرا سوزد؟ تا صبح به شور عشق پروانه به دورانها
شيرين سخني مهرو خوشبو نفسي گلرو برده است عنان از كف آن نرگس و مژگان ها
من شعر نمي دانم هر چند كه خوب دانم سعدي چه خوب گفته بوستان و گلستان ها